IRANIAN CHURCH FOR CHRIST

داستانهای کتاب مقدس یوسف



داستان یوسف

یکی از نواده های ابراهیم مردی بود به نام یعقوب. یعقوب دوازده پسر داشت. یعقوب در میان پسرانش یوسف را بیشتر از همه دوست میداشت. او یوسف را خیلی دوست داشت، زیرا که فرزند محبوترین همسرش، راحیل بود. ضمن اینکه یوسف پسری خوب، با ملاحظه، و بسیار وفاداربود. یعقوب از شدت
علاقه اش به یوسف جامه ای رنگارنگ برای او مهیا کرد و این جامه باعث حسادت برادران او شد.
یک روز یوسف گفت،گوش کنید تا خوابی را که دیده ام برای شما تعریف کنم. درخواب دیدم که ما در مزرعه بافه ها را می بستیم، ناگاه بافه من بر پا شد و ایستاد و بافه های شما دور بافه من جمع شدند و به آن تعظیم کردند.” برادرانش با تمسخر گفتند، آیا می خواهی پادشاه شوی و بر ما سلطنت کنی؟ چند روز بعد یوسف گفت،خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده ستاره به من تعظیم
می کردند.” حال برادرانش بیشتر از هر زمان دیگر از او متنفر شدند و به خوبی و مهربانی با او حرف نمیزدند. پدرشان نیز در مورد آنچه یوسف گفته بود بسیار متفکر بود. روزی برادران یوسف گله های پدر خود را برای چرانیدن به چراگاهی بسیار دور برده بودند. یعقوب از یوسف خواست که برود و سری به برادران بزند و ببیند که آیا حال ایشان خوب است. وقتی برادران یوسف او را دیدند با تمسخر گفتند،خواب بیننده بزرگ می آید، بیائید او را بکشیم.” اما رئوبین یکی از برادران چون دلش برای یوسف می سوخت، دیگران را راضی کرد تا یوسف را نکشند بلکه او را در چاهی که در آن نزدیکی است بیندازند. و تصمیم داشت بعداً آمده یوسف را نجات داده و نزد پدرش ببرد. سپس درحالیکه برادران مشغول غذا خوردن بودند کاروان شتری را دیدند که از دور بطرف ایشان می آمد. ناگهان تصمیم گرفتند یوسف را به مبلغ بیست سکه نقره به این تاجران بفروشند، و در حالیکه یوسف بسیار غمگین بود با آن کاروان به مصر برده شد. آنگاه برادران بزی را سر بریده و جامه مخصوص یوسف را در خون بز فرو برده و کت خونین را نزد پدر خود بردند. وقتی یعقوب جامه خونین یوسف را دید، گمان برد حیوانی درنده در میان راه یوسف را دریده و خورده است و برای پسرش ماتم گرفت.

(پیدایش فصل ۳۷)

(هر جا که حسادت و جاه طلبی وجود دارد، هرج و مرج و هر گونه شرارت
دیگر نیز بچشم می خورد. یعقوب فصل ۳ آیه ۱۶)


یوسف بعد از روزهای بسیاربه مصر رسید. دیدن رود نیل و شهری چنین بزرگ وپر جمعیت برایش بسیار عجیب و غریب بود. تاجران یوسف را به عنوان برده به فوطیفار که یکی از افسران فرعون بود فروختند، فرعون حاکم مصر بود. یوسف جوان خوش قیافه با روحیه ای دلنشین و روحیه ای راغب بود. اربابش، فوطیفار، خیلی زود او را ناظر کلیه امور خانه خود کرد. اوایل همسر فوطیفار نسبت به یوسف خیلی دوستانه رفتار میکرد. ولی وقتی یوسف برای رضایت خاطر او حاضر به گناه نشد، آن زن تبدیل به دشمن او شد و به دروغ به یوسف تهمت نادرستی زد. فوطیفار حرف همسرش را باور کرده و دستور داد یوسف را به زندانی تاریک بیندازند. یوسف به خدا ایمان داشت، بنابراین در زندان نیز با روحیه ای خوب، مهربان، و کمک کننده بسر میبرد. خیلی زود، بخاطر امانت و درستکاری، زندانبان او را مسئول اداره زندانیان نمود. وقتی یوسف سی ساله بود، فرعون خوابی دید که او را بسیار مشوش کرده بود. یکی از خادمینش در مورد یوسف به او گفت. فرعون سریعاً یوسف را به حضور خود احضار کرده و گفت،شنیده ام تو میتوانی خوابها را تعبیر کنی.” یوسف پاسخ داد،از من نیست، خدا فرعون را به سلامتی جواب خواهد داد.” فرعون گفت در خوابش هفت گاو چاق و خوب از رودخانه بیرون آمدند. بعد هفت گاو لاغر این هفت گاو چاق را خوردند، ولی آنها هنوز هم لاغر، ناتوان، و رقت انگیز به نظر می آمدند. سپس یوسف به پادشاه گفت،معنای خواب تو اینست که هفت سال بسیار پر برکت خواهی داشت، و بعد بدنبال آن هفت سال قحطی در پیش خواهد بود. پادشاه باید
شخصی را مسئول جمع نمودن آذوقه در این هفت سال پر برکت کند.” در همان موقع فرعون یوسف را برای این کار انتخاب کرد و او را شخص دوم سرزمین مصر و قدرتمندترین حاکم بر آن قرار داد. خداوند دوست خود یوسف را فراموش نکرده بود.

(پیدایش فصل ۳۹ و ۴۱)

(خوشابحال کسی که خداوند را گرامی می دارد و از او اطاعت می کند.
مزامیر فصل ۱۲۸ آیه ۱)

یوسف حاکم مصر شده بود و کار خود را با امانت و با درستکاری به انجام می رساند. هفت سال پر برکت با سرعت سپری شد، و سالهای کمبود و قحطی شروع شد. حتی در سرزمین کنعان که خانواده یوسف در آن زندگی می کردند، مواد غذائی نایاب شده بود. و پدر یوسف، یعقوب وقتی فهمید در سرزمین مصر غلات وجود دارد، ده برادر یوسف را برای خرید آذوقه به مصر فرستاد. وقتیکه برادران به مصر رسیدند و در مقابل یوسف قرار گرفتند، او را نشناختند. اما یوسف آنها را شناخت. زمانیکه برادرانش رو به زمین در مقابل او تعظیم کرده بودند، شکی نیست که یوسف خوابش را به یاد آورد. یوسف تصمیم گرفت با برادرانش با خشونت برخورد کند تا ببیند آیا آنها هنوز هم مانند قبل بدجنس و سخت دل هستند. بنابراین با آنها به تندی و مثل غریبه ها صحبت نمود و ایشان را به جاسوسی متهم
کرد و بمدت سه روز به زندان انداخت، و بعد آنها را آزاد کرد ولی شمعون را در زندان نگاه داشت. یوسف برادران را به خانه شان فرستاد و به آنها گفت دیگر به مصر بر نگردند مگر اینکه برادر کوچکترشان بنیامین را نیز با خود بیاورند. بزودی آذوقه آنها تمام شد و هیچ راهی نداشتند جز اینکه دوباره به مصر برگردند. این مرتبه آنها بنیامین را نیز با خود بردند. یک بار دیگر همه برادران در مقابل یوسف تعظیم کردند. برای آنها شام مهیا شده بود، و یوسف جای نشستن آنها را مقرر کرده بود بطوریکه از بزرگترین تا جوانترین بطور منظم کنار هم قرار گرفتند. برادران شگفت زده بودند از
اینکه چطور این حاکم خارجی ترتیب سنی ایشان را می داند؟ در آن لحظه قلب یوسف آنقدر سرشار از احساسات شده بود که نمیتوانست جلو اشکهای خود را بگیرد پس بسرعت به اتاق شخصی خود رفت تا در خلوت گریه کند. بعد از یک آزمایش دیگر از صداقت برادرانش، یوسف مطمئن شد آنها دیگر بدجنس و سخت دل نیستند. سپس یوسف خادمانش را از اتاق بیرون فرستاده و با صدای بلند
شروع به گریه نمود و گفت،من یوسف برادر شما هستم، که شما او را به مصریان فروختید!” یوسف، با محبت و اشگ شوق برادرانش را در آغوش کشید و آنها را بوسید. یوسف ارابه های پر از آذوقه را با برادرانش راهی خانه کرد. او به ایشان گفت پدرش و تمامی خانواده را برای زندگی به مصر بیاورند.

(پیدایش فصل ۴۲ تا فصل ۴۶)

 (این حکم من است، که یکدیگر را دوست بدارید به همان اندازه که من
شما را دوست می دارم. یوحنا فصل ۱۵ آیه ۱۲)

1 چه کسی جامه ای رنگارنگ داشت؟

2 چرا برادران یوسف از او متنفر بودند؟

3 آنها با یوسف چه کردند؟

4 چرا مردم یوسف را دوست داشتند؟

5 چه کسی معنای خواب فرعون را برای یوسف باز کرد؟

پادشاه چگونه یوسف را پاداش داد؟

7 آیا خواب یوسف به حقیقت پیوست؟

8 چرا یوسف نسبت به برادرانش با سختگیری عمل کرد ؟

9 آیا یوسف، با اینکه برادرانش با او به درستی رفتار نکردند، هنوز

ایشان را دوست داشت؟

آمین


IRANIAN CHURCH FOR CHRIST

Rev JOHN SMITH